08_Gole_Niloofar_.mp3 - 3.9 Mb رویاهای خاموش من
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


رویاهای خاموش من

دوستان نظر فراموش نشه


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 7:43 عصر توسط narges نظرات ( ) | |


روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟!
فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بیکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند

                                               *خدایا شکر*

نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 7:39 عصر توسط narges نظرات ( ) | |

دو روز مانده به پایان جهان!تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویم اش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود پریشان و آشفته شد و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد داد زد و بد و بیراه گفت خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر رفت و تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی مانده است بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن.او با هق هقش گفت: یک روز چه می توانم بکنم؟

خدا گفت: هر کس که لذت یک روز زمین را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است آنکه امروزش را در نیابد هزار سال هم به کارش نمی آید.

آنگاه هم یک روز را در دستهایش ریخت و گفت برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستش می درخشید اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود می ترسید زندگی از لای انگشتش بریزد. قدری ایستاد و با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را بر رویش ریخت و پاشید آن را نوشید زندگی را بویید چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد.

او در آن یک روز آسمان خراش بنا نکرد زمینی را مالک نشد مقامی را بدست نیاورد اما در همان یک روز دست به پوست درخت کشید روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد و سرش را بالا گرفت و ابر را دید...

به آنهایی که نمی شناخت سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت بر او سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

او همان یک روز را زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خداوند نوشتند:


       "امروز کسی درگذشته، کسی که هزار سال زیسته بود"


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 7:29 عصر توسط narges نظرات ( ) | |

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

لئو تولستوی


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 7:24 عصر توسط narges نظرات ( ) | |

او پشت در مانده بود و زیر فشار اظطرابش داشت له میشد

او چشم انتظار بود

عرق سردی تمام بدنش را فرا گرفته بود

قلب کوچکش تند تند میزد

گویی میخواست از سینه بیرون بزند

همه جا تاریک بود هیچ چیز نمیدید

فقط صدای قلبش را میشنید که مدام تند تر میزد

تاپ

تاپ تاپ

تاپ تاپ تاپ

تاپ تاپ تاپ تاپ

تاپ تاپ تاپ تاپ تاپ تاپ  

نفسش تنگ شده بود در باز شد

نور شدیدی چشمانش را میسوزاند

از ترس و درد گریه میکرد و الکی فریاد میزد

اورا وارونه گرفتند و وارونه به همه ی انسانهای دوروبر خود نگاه میکرد

صدایی در گوشش گفت

سلام به دنیای کوچیک ما آدم بزرگا خوش اومدی

آن صدا با صدای آرام گفت (منو ببخش که پاتو به این دنیا باز کردم)

 

پایان


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 5:9 عصر توسط narges نظرات ( ) | |


قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت